علی جونمعلی جونم، تا این لحظه: 12 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره
آویسا جونمآویسا جونم، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

فرشته های خونمون علی و آویسا

زمینی شدن علی جون

1393/10/27 13:12
نویسنده : مامانی
216 بازدید
اشتراک گذاری

22/10/90

امروز بخش زایمان بیمارستان چمران غلغله ست...خسته

دیشب ساعت 9 شب...من و بابایی رفتیم مطب دکترم..دکتر فشارمو که دید خیلی ترسید...گفت: دیابت که داری...فشارت هم که بالاست..سر بچه هم تو لگن نیست..38 هفته هم که تموم شده و بچه رسیده ست..خجالت

دیگه صبر جایز نیست و فردا صبح بیا بیمارستان واسه سزارین تا نی نی رو درش بیاریم..من و بابایی هم این شکلی شدیم تعجبتعجب

آخه اصلا انتظارشو نداشتیم..سوالمن دلم میخواست زایمانم طبیعی باشه...اما حیف تشخیص دکتر این بود و من ساده هم قبول کردم

حالا استرس وجودمون رو گرفت...زنگ زدیم به مامان و بابام  و اونا گفتن صبح از شمال راه میفتن..زنگ زدیم خواهر بابایی عمه عزیز اون گفت صبح زود میاد بیمارستان..خدا خیرش بده از استرسم کم کردراضی

خلاصه صبحش ساعت 9 رفتم تو بخش زایمان ..5شنبه آخر هفته بود و شنبه تعطیلی بود واسه همین همه دکترا زایماناشون رو گذاشته بودن واسه آخر هفته..سکوت

خلاصه اینقده شلوغ بود تو بخش جا نبود مستقیم بردنمون بخش زایمان...ساعت 10 سرم و سوند رو بهم وصل کردن..که کاش نمیکردن ...چند ساعت با لباس اتاق عمل و سوند و سرم منتظر بودم دکترم بیاد برم اتاق عمل..ولی خبری از خانم دکتر نبود که نبودعصبانی

خوب شد گفتم به پرستارا که دیشب انسولین زدم اونا هم سریع سرم مخصوص بهم وصل کردن تا حالم بد نشه..گفتن دکترت چرا ننوشته ؟!!!..

خلاصه بالاخره ساعت 1 خانم دکتر تشریف آوردن و قبل من یه عمل دیگه داشتن...بعدش من سز شدم با بیهوشی

به خدا اینقدر از بیکاری خسته شده بودم دلم میخواست زودتر برم اتاق عمل راحت شدم والاخندونک

تااینکه پسر گلمون ساعت 2 بعدازظهر زمینی شدفرشتهمحبت

ساعت 2/5 رفتم تو بخش و وقت ملاقات مامان جون و باباجون و عمه عزیز و خاله جون با بابایی منتظرم بودن...اونا قبلا نی نی رو دیده بودن ولی من نه....متنظر

چند دقیقه بعد پسرکمو آوردن...مامان فداش شه داشت گریه میکرد...اولین بار بود که میدیمش خوشگل بزرگ ولی دماغش بزرگ بود...خنده خب بچه ام پف داشت هنوز..راضی

بابایی اذیتم میکرد میگفت خوشگله ولی مماخش به تو کشیده..سکوتخندونکخجالت

علی جونم سفید بود با لبهای سرخ سرخ مثل خون...باباجون و بابایی تو گوش پسرم اذان گفتن و اسمشو صدا زدن..علی آقابوس

خدایا شکرت به خاطر فرشته ات که به ما امانتش دادیفرشتهجشنجشن

 

 ابزارهای زیبا سازی برای سایت و وبلاگ

 

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)